در پی آرامش می گردم و
تنها نصیبم در این سرگردانی ها شکسته شدن بال های احساسم است
نه توان مبارزه با دل را دارم و نه پرواز از آشیان را
سبکبال به موج طوفان افتاده ام
مرهمی از این گردباد نیست
چنان در هیاهوی باد پیچ و تاب می خورم که فریادم به آسمان هم نمی رسد
چه سودایی در جانم گر می گیرد آن هنگام که نامت بر لبانم نقش می بندد و
چه شوری در سرم بر پا می شود از این تکرار
من تو را در کوچه های دنیا نیافته ام که در جاده ای دور افتاده به خاطرات بسپارم،
من تو را با دل نه با جان یافته ام که اینچنین بیقرار می نمایم.
یخ میکنم و به خود می پیچم از سرما ، دلگیرم از آدم ها
قلبم میان سینه می گیرد، از این بی تفاوت بودن ها
خسته و نگران از فردا، در تکاپوی این روزها
می دهم به خود امید و نوا، که مرا خواهد دید خدا
در میان آدم ها
من ملول و خسته نمی مانم در میان این دنیا
چون به خود می بینم شوق رسیدن به بهترین ها
جانم را می گیرد لحظه های تنهایی
آنجا که صدایت آرامشگر افکارم و است و اما
ناگهان دیگری با فریادش این رویا را بر هم می زند
کجایی تو با آن آرامش اهورایی
در هیاهوی برگ های پاییزی
در میان گرد و خاک خیابان
در مسیر بادهای رقصان
فکر من چرخ می خورد چه آسان
شوق و شورم در این احوال گشته
بازی با خش خش برگ ها
آن فتادگان بر کف خیابان
که درخت ها را نموده اند عریان
در پس کوچه های پاییزی
دل من می تپد در این میان
شاد و خرم و لرزان
از هیاهوی این زمستان
می خورم سرمای سخت زبادها
در میان لباسی که پیچیده از برای گرما
دل من اما چه بی تاب است
برای گذر کردن از این سرماها
دل به امید بسیار دارم
من نشکفته در این روزها
می روم و می دانم
که روزی میرسم به فرداها
من ملول نیستم ، اما
ترس های مبهمی دارم
که از این خیال وهم آلود
به ندای رب نوید دارم
من و روزگار و این سرما
شب و خواب های طولانی
قدمی دگر بباید زد
در همین کوچه های تنهایی
من و شاخه های گلدان ها
به هوای صبح فرداییم
به نسیم روح بخش آن
مه و خورشید تابانیم