در پی آرامش می گردم و
تنها نصیبم در این سرگردانی ها شکسته شدن بال های احساسم است
نه توان مبارزه با دل را دارم و نه پرواز از آشیان را
سبکبال به موج طوفان افتاده ام
مرهمی از این گردباد نیست
چنان در هیاهوی باد پیچ و تاب می خورم که فریادم به آسمان هم نمی رسد
چه سودایی در جانم گر می گیرد آن هنگام که نامت بر لبانم نقش می بندد و
چه شوری در سرم بر پا می شود از این تکرار
من تو را در کوچه های دنیا نیافته ام که در جاده ای دور افتاده به خاطرات بسپارم،
من تو را با دل نه با جان یافته ام که اینچنین بیقرار می نمایم.
یخ میکنم و به خود می پیچم از سرما ، دلگیرم از آدم ها
قلبم میان سینه می گیرد، از این بی تفاوت بودن ها
خسته و نگران از فردا، در تکاپوی این روزها
می دهم به خود امید و نوا، که مرا خواهد دید خدا
در میان آدم ها
من ملول و خسته نمی مانم در میان این دنیا
چون به خود می بینم شوق رسیدن به بهترین ها
وقتی که درونت پر میشه از سوال های بی جواب ...
وقتی شب ها آسودگی میشه واست یک رویا ...
اونوقته که آرزوت میشه روزهای پر
تکرار و تکرار و تکرار ...
کوله بارت را بر میداری و میروی
آنقدر دور که نسیم هم دستانش به آسمانش نمی رسد
بعد مینشینی و او را صدا میزنی
خون بر دل داری و اشک از دیده روان میداری
سرگذشت روزها را باخود مرور میکنی
و یکجا میابی اویی را که نیافته بودی
میابی و میخوانیش به عشق